من راهم را گم کردم..

سرمو انداخته بودم پایین،
و به برگهایی نکاه میکردم که زیر پام

درست مثل قلبم خورد میشد

مسیر خالی از همه چیز و همه کس بود

جز من،سایه ام و قلب شکسته ام

من،بی نشون به جاهایی که قدم میذاشتم،
خیره شده بودم..

به دنبال مقصدم،میرفتم و میرفتم و میرفتم

ناگه نگاهم به پایه ای چوبی برخورد

و بعد به تابلویی که روی آن بود

با دیدن آن تابلو، حس  وحشتناکی به من،
به من تنها و بیکس دست داد..
روی تابلوی قلب شکل و آبی رنگ،
نوشته بود زندگی!

و من فهمیدم راهم را گم رده ام!

سکوت

چشمانت نگاه نمیکردند
تو سکوت کرده بودی
این سکوت تو
از صدها فریاد
بلند تر بود
با بغضی در گلویم
به سختی گفتم
مرا ببخش
تو در جواب،
فقط نگاهم کردی
باز گفتم
میدانم ناراحتی،
مرا ببخش!
جوابی نیامد

گفتم:

مرا نمیبخشی؟
حق داری!
نبخش اما
حرفی بزن!
ولی باز،
فقط نگاهت
ننصیب من شد

دیگر بغضم ترک برداشت
و ناگهان شکست
فریادزنان و با گریه
داد زدم:
تو را به خدا حرفی بزن.
پلک زدی...
پلک زدی...
پلک زدی...
باز هم داد زدم
:سکوتت قلبم را
تکه پاره میکند
باشد نبخش
ولی خواهش
میکنم حرفی بزن!
چیزی نگفتی اما بعد
قطرات اشک

آرام بر گونه هایت
جاری شدند
دیگر نا امید شدم
نگاهم را پایین انداختم
و خواستم راهم را
بکشم و بروم که ناگهان
دیدم،آینه ای را
برداشتی
برگشتم و نگاهت کردم
دیدم که داری اشک میریزی
همانطور که اشک میریختی
ناگهان آینه را انداختی
آینه هزاران تکه شد
از این کارت متعجب بودم
خم شدی و مشتی از
خرده آینه ها را برداشتی
بعد با گریه بی صدایت،
اول به خرده شیشه ها
و بعد به قلب خودت اشاره کردی!!

نبود...

اومدم گریه کنم، بارون نیمود!
اومدم داد بزنم،رعدی نبود!

اومدم پر و بال باز کنم و از این دیار برم،
کبوتری  اونجا نبود...!

اومدم دوست باشم، رفیقی نیومد!

اومدم دردمو بگم، همدمی نبود

اومدم خوب باشم، خوبی  پر کشید
...و رفت
اومدم شادی کنم، دلیلی نداشتم!
اومدم عاشق باشم، کسی نبود!

اومدم بگَردَم، چیزی نبود!
اومدم زندگی کنم، دنیا نبود!
سوال پرسیدم جوابی نیومد!
اومدم شجاع باشم،ترسی نبود!

اومدم شعر بخونم، شاعری نبود!
اومدم بازی کنم،همبازی نبود...
اومدم سرم و بذارم رو دامنش 

تا برام لالایی بخونه و خوابم ببره
آخه مادری نبود!
. . . . . . . . . .
. . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . 
ولی آخرش فهمیدم من تنها نیستم!
یکی اونجا پیش من بود!
من بودم و اون!
اون یکی هم، خودم بودم!


خالی

بر روی نیمکت زرد و زیبا
کبوتران بال میزنند
بر روی درختان
برگها سوسو میزنند
کوچه پر از رهگذر است
رهگذرانی شاد و غمگین
صدای خنده ای می آید
از خانه ای است که
کودکی در آن متولد شده است
صدای گریه ای می آید
صدای دخترکی فقیر و یتیم است
که هیچ کس او را نمیبیند
تابها و سُرسُره ها
لبخند میزنند
چون بچه ها با شادی
با آن ها بازی میکنند
و باران عشق میبارد

اما امروز...
نیمکت زرد و زنگ زده و قدیمی
خالی از کبوترانی است
با شوق پرواز
امروز، درخت میلرزد و از
سرما میمیرد
امروز، کوچه دیگر کوچه نیست
آن کوچه ای که پر از هیاهو بود
پس نامش دروغین است!
اما امروز،آن کودک نوزاد
دگر نوزاد نیست
و دگر صدای خنده اش
فضای خالی و سرد و تاریک را
پر نمیکند..

اما امروز،دخترک دیگر نیست
او مرده است!

اما امروز سرسره ها دیگر
لبخند نمیزنند و تابها...،
به یاد آن کودکان شاد
خالی و خالی و خالی
تاب میخورند...
و امروز امّا،
این باران اشک خدا است

که میبارد...

خالی...خالی...خالی...

روز و شب

روز می آید و خورشید را می تاباند

میگویی، میبینی، میکنی، تا اینکه

شب می آید و ماه را بر سر درخت مینشاند

شب پس از روز، روزز پس از شب...

و اما این سرنوشت رقم خورده ای است

برای دنیای زنده

سرنوشتی که در کتاب زندگی حک شده است

کتابی که صفحاتش تکراری و کلماتش بی رنگ است

ما همه در این دنیای بی روح زندگی میکنیم

و زمان بی توقف میگذرد و نمی ایستد

شاید این یک تلنگر باشد

برای کسانی را که زمان را درک نمیکنند